دل گرفته ....


امروز چقدر حالم / دلم گرفته ، یاد ندارم تو این چند سال اینقد دپرس باشم..
از رفتارهای خودم بدم میاد ، از خودم بدم میاد...
نمی دونم چرا اون چیزی که هدفمه نمی تونم بهش برسم.... یا من نمی تونم ، یا شرایط جامعه باعث شده من اینجوری بشم...

از نفهمی دوستام رنج می برم... که سر یه دختر درگیر میشن ... خاک تو سر همتون ...
منوچ ساعت 7:45 زنگ زد بریم کلاس ... گفتم خیلی حالم گرفته نمیام... برو..... گفت چرا... گفتم خدافظ..

به خانم میرزایی می گم کی پروژه حاضر میشه ، میگه حاضره 10 دقیقه صبر کن تبدیل به 30 دقیقه میشه می گم شب بیام ، میگه باشه ، شب می رم.. میگم حاضره ، به خانم بر می خوره و میگه نگو حاضر شده ، حاضر هست ، فقط باید صبر کنی ، به خاطر اینکه دلش رو نشکونم ،میگم منظورم حاضرتر بود ، می گه شما خستگی رو تو تن من می زارید ، بهش می گم خسته نباشی با یه شاخه گل رز بپزیر ، حالا خوب شدی .. میگه آره ... """ تو دلم می گم من حالم گرفته کی باید منو ..... "" خلاصه آخر سر منو معطل می کنه و میگه کامپیوترم خرابه و برو فردا صبح بیا....
بقدری ناراحت شدم که اصلاٌ حالیم نشد چه جوری رسیدم خونه ...

_____________________________________________________________________________________
یکی از بهترین دوستام داره می ره کره جنوبی ، الان که دارم این مطلب رو تایپ می کنم اشک تو چشمم جمع شده ... باهاش خیلی خاطره داشتم ... چقدر در حق من خوبی کرد ، چقدر به هم دیگه کمک کردیم....

لعنت به اونی که باعث همه ی اینها شد ... آخه ما چرا اینجوری شدیم ، اینقدر عقب مونده ، که باید بریم کره ... اونم بخاطر کار ....

_____________________________________________________________________________________
می خواستم درباره یکی از دوستای گلم بنویسم ولی حالم بدجوری گرفته .... تو رو خدا ببخش ... منو درک کن ...

بی تو مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم ....
همه تن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.