من و یه دوران مهم زندگی

 

تو یه مرحله ای از زندگی قرار گرفتم ، که احساسات جاشو داده به عقل ..... و تمام تصمیمات من باید از روی همین عقله باشه .. اگرنه ....

 

از این مرحله زندگی می ترسم ، و تمام سعی ام اینه که با بهترین دوست هام مشورت کنم  ، تمام سعی و تلاشم اینه که بعدها از کارهای گذشته پشیمون نباشم و خودم رو تحسین کنم  ... 

 

که حضرت محمد درباره مشورت سه تا چیز گفته :

1- هیچ پشتیبانی استوارتر از مشورت نیست .

2- طرف مشورت باید امین باشد.

3- هر کسی در کارهای خودش با دیگران مشورت کنه دچار تباهی نمیشه .

 

از یه چیزی خیلی خوشم میاد :

همیشه در مهمانی های خانوادگی که دور هم جمع میشیم ، از تمامی حاضران اون مجلس سوال می کنم " افراد مسن و میانسال " اگه یه روزی برگردی به دوران جوانی چه کارهایی انجام می دی که پیشرفت شما بیشتر بشه ،

جوابهای متعدد و جالبی شنیدم ، مثلاً :

- بستگی به شرایط اون زمان داره .

- شرایط شما با  شرایط من فرق می کنه .

- باید برای رشد به شهرهای بزرگتر و یا خارج از ایران رفت .

- نمی دونی اون زمان اون چیزی رو که می خوای می تونی با اون اوضاع و احوال بدست بیاری .

- کی می دونه آینده چی چیزی با ارزش تره .

- هر کی ارزش رو تو یه چیزی می بینی ، پول ، تحصیلات وووووو

ولی غریب به اتفاق همه می گن ، درس می خوندیم یا تحصیل کرده هاش می گن : درجات بالاتر .

 

خلاصه به افراد بزرگی که تو زندگیم برمی خورم ، همین سوال رو می کردم .

 

مثلاً دکتر کامکار که باعث تغییر و تحولات عمیقی توی زندگی من شد ، در جواب این سوال به من گفت :

  - به هیچ عنوان به ایران بر نمی گشتم .

  - زبان های خارجه بیشتری یاد می گرفتم .

  

ادامه داره .......

  

مرگ و زندگی

 

امروز خیلی روز بدی بود برام ، حالم وحشتناک گرفته بود ،

 

صبح ساعت 7:00 شوهر دختر عموی من زنگ زد به خونه ما و با یه حالت بغض آلود گفت صادق سریع با عمو  و زن عمو پاشو بیا بیمارستان ، هی گفتم چی شده ، گفت سریع بیایید ،

 

بعد تماس قبلی ، یکی دیگه از دختر عموهای من زنگ زد و با حالت بغض بهم گفت بابام رفت پیش خدا ، من تلفن رو بدون خداحافظی قطع کردم و رفتم پهلوی بابام با یه حالت بغض بهش گفتم سریع حاضر شو بریم بیمارستان زنگ زدن گفتن بیاید ، بابام فهمید و نشست روی مبل دیدم داره گریه می کنه ، شاید باورتون نشه گریه بابام رو تا حالا ندیده بودم ،

تو رو راه که می رفتم خواهرم رو از محل کارش بیارم به خدا گفتم : خدایا من شب قبل اینقدر دعا کردم ، یعنی اینقدر برات ارزش نداشتم که عموی منو برام نگهداری و نره تا بتونم بهش خدمت کنم ..........

 

وای بهترین عموی من رفت ، اصلاً باورم نمیشه .................

 

با این که با افکار مترلینگ زیاد موافق نیستم ، ولی یه حرف جالب درباره مرگ گفته :

 

"" ما برای این زندگی می کنیم که به دوران دوم زندگی خود که مرگ نام دارد برسیم بنا

 

براین مرگ آغاز زندگی ماست""